معنی در یک لحظه
لغت نامه دهخدا
یک لحظه. [ی َ / ی ِ ل َ ظَ / ظِ] (ق مرکب) یک دم. یک نفس. لحظه ای. || یک باره. یک دفعه. بالمره. یک جا:
نُه دایره یک لحظه کناره کند از سیر
گر بروزد از مرکب عزم تو غباری.
سنائی.
نیم لحظه
نیم لحظه. [ل َ ظَ / ظِ] (اِ مرکب، ق مرکب) نصف لحظه. نصف دقیقه. یک دم. زمان بسیار اندک. (ناظم الاطباء). لحظه ای به غایت کوتاه. یک چشم به هم زدن. زمانی کمتر از یک لحظه و یک لمحه.
فارسی به انگلیسی
Instantly, Momentarily
فرهنگ معین
یک چشم به هم زدن، یک دم، جمع لحظات. [خوانش: (لَ ظَ یا ظِ) [ع. لحظه] (اِ.)]
حل جدول
فرهنگ عمید
یک چشم به هم زدن، یکدم،
فرهنگ واژههای فارسی سره
دم
فارسی به ایتالیایی
attimo
مترادف و متضاد زبان فارسی
آن، ثانیه، حین، دقیقه، دم، لمحه، نفس، وقت، وهله
فارسی به آلمانی
Sekunde (f), Zweit-, Zweit, Zweite (m), Zweiter (m), Zwot-
معادل ابجد
1177